حدود هفت سال پیش بود. روزهایی که نوجوانی ساده و بیدغدغه بودم. کتابهای "چرا، چطور و چگونه؟" را دوست داشتم و کتابخانهی کوچکی برای خودم راه انداخته بودم. مشترک مجلهی دانستنیها بودم و هر جلدش را برای دو هفتهی خودم تقسیم میکردم و میخواندم. خورهی تکنولوژی هم بودم و هرکدام از دوستانم را که قصد خرید گوشی داشت با راهنماییهایم کلافه میکردم. دقیقا میدانستم فلان گوشی از فلان شرکت چه پردازندهای دارد و صفحهاش چند اینچ است. با همان اینترنت کم رمقی که داشتم یک وبلاگ هم راه انداخته بودم که در آن مطالبی در مورد فیزیک را کپی میکردم! کرمان شهر خوبی بود برای همهی این کارها.
ادامه مطلبدر وانفسای لایک (Like) و سین (Seen) شبکههای اجتماعی امروز، مجالی لازم بود برای نوشتن آرام و پایدار. نوشتنی که هم در زمان بماند و هم خواننده و نویسنده را درگیر اعداد بازدید و پسند نکند. نوشتنی که در آن نگران طولانی شدن متن نباشیم. نوشتنی که خوانندگانی وفادار دارد و با چند روز نبودن بیخیالت نمیشوند. نوشتنی که قیدها را بردارد و در عین حال عمیق باشد، چه عمق احساس و تجربه و چه عمق اثر در خواننده، برخلاف آنچه در تلگرام و واتساپ و. داریم. نوشتنی که یاد چند سال پیش را در ذهنمان تازه کند. زمانی که وبلاگها و تولید محتوا در آنها پررونق بود.
ببینیم اینبار ما حریف این سیل محتوای سطحی و کماثر میشویم یا ما را هم با خود میبرد و اینجا را سوتوکور میکند.
طبق روال معمول، سعیام براین بود که بلیط قطار تهران-مشهد را طوری بگیرم که تا حرکت قطار مشهد-سرخس چند ساعتی فاصله باشد. فاصلهای که با یک رفت و برگشت از راهآهن تا حرم پر میشد. صبح علیالطلوع در هوای سرد پاییزی مشهد، پیاده تا حرم رفتم. طبق ساعت طلوع شده بود اما ابرهای متراکم اجازه خودنمایی به خورشید نمیدادند. باران نمنم شروع شده بود. مثل همیشه از ورودی شیخ طبرسی وارد شدم و صحن انقلاب را رد کردم. یک کبوتر سفید زیبا روی صحن خیس راه میرفت و گهگاهی پایش میلغزید. فضای حرم و باران پاییزی اول صبح به اندازهی کافی شاعرانه بود. اما صحنهای را دیدم که عیشم را تکمیل کرد.
ادامه مطلبتهران برای منِ بچه شهرستانی با یک حس همهگیر شروع شده بود. حسِ بیکسی همراه با ترس. فرهنگ مردم چندپارهی تهران برای منی که تا چند سال پیشش با مردمِ گرم و بیشیلهپیلهی کرمان سر کرده بودم ترسناک بود. هیچوقت یادم نرفت آن صحنهای را که یکی دو سال قبل از کنکور در ابتدای سفر به تهران اتفاق افتاد. رفته بودیم از راهآهن تهران ماشینمان را که با قطار آمده بود بگیریم. مسئول جوان آنجا پدرم را با "تو" خطاب میکرد. برای من که حرمت پدری را در خانه در حد خانوادههای سنتی و مذهبی نگه میداشتم حتی شنیدن این خطاب هم سخت بود.
ادامه مطلبیکی از موارد جالب توجه در شبکههای اجتماعی، تاثیر متقابل این فضاهاست بر کاربران فعال در آنها. ما به عنوان فردی که در شبانهروز زمانی را صرف حضور مجازی در شبکههای مختلف میکنیم از آنها اثر میپذیریم. این اثر معمولا به صورت ناخودآگاه است و تقریبا همهگیر. یعنی کم پیش میآید که انسان به تغییرات رفتاری خودش که نشات گرفته از حضور مجازیاش است پی ببرد. و کمتر پیش میآید که افراد بتوانند خودشان را از این اثرات دور نگهدارند.
ادامه مطلبدچار سرگشتگی شدهام. دستم به رعشه افتاده و نایی برای زندگی ندارم. بنده امروز به یک شوک روحی دچار شدهام.
الغرض از چند روز پیش تصمیم گرفته بودیم که برای روز سیزده آبان و در محل تجمع پایانی یک میز کتاب به راه بیندازیم. میز کتاب هم چیزی شبیه نمایشگاههای موقت کتاب است با ابعاد خیلی خیلی کوچکتر. این هم نوعی امر خیر بود برای ترویج فرهنگ کتابخوانی. خب بنده فعلا در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی (سرخس) ساکن هستم و با توجه به مسائل فرهنگی این شهر از قبل حدس میزدم که اقبال مردم به کتاب کم باشد.
ادامه مطلبکاش چهل سال زودتر به دنیا آمده بودم. تولدم همزمان میشد با اوایل پادشاهی محمدرضا پهلوی. چند سالی از کودتای سال 32 گذشته بود و احتمالا در صحبت بزرگترهایم از آن میشنیدم. فضای ی عاشورای 42 را از نزدیک حس میکردم. شروع همهگیری مبارزات ی گروههای مختلف را میدیدم.
ادامه مطلبمهرداد اوستا، پالیزبان. شلوارهای وصلهدار از رسول پرویزی. سیر بی سلوک، بهاالدین خرمشاهی.
این عبارات برای یک کنکوری موفق که من باشم، تمام آن توشهای بود که از درس «آشنایی با نوشتههای ادبی» کتاب زبان فارسی سوم دبیرستان برگرفته میشد تا در مسیر سراب کنکور شاید در جایی و در یک گزینهی انحرافی از سوالی چهارگزینهای بهدرد بخورد. این چند کلمه را با ماژیک خط کشیده بودم و چند کلمهی دیگر مثل اینها که در مرورهای صدبارهی آزمونهای دورهای بتوانم در چند ثانیه تمام درس را مرور کنم. بقیهی این درس چیز دندانگیری برای طراحان سوال کنکور نمیشد و طبیعتا به کار من هم نمیآمد.
ادامه مطلبقدمن برای رسیدن به خانهی دوستش از کنار خیابان میگذشت. دستش را در جیبش برد و شکلاتهایی را که در آخرین لحظه از روی میز خانهی عمویش برداشته بود درآورد. یکی را انتخاب کرد و بقیه را به جیبش برگرداند. میخواست اول عیدی سری هم به آرش بزند و قبل از اینکه خانوادهی آنها برای تعطیلات به مشهد بروند او را ببیند. یکی از شکلاتها را هم برای آرش کنار گذاشته بود. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند کمی بینشان شکراب شده بود. دعوایشان سرِ دوچرخهی جدید آرش بود که مادر آرش گفته بود آن را به کسی ندهد. دلش میخواست فقط یک دور جلوی خانهی آرش سوار آن دوچرخه شود؛ اما آرش قبول نکرده بود. یواش یواش به درِ ورودی شهرک نزدیک میشد. خانوادهی آرش در این شهرک زندگی میکردند؛ در شهرک گاز سرخس.
ادامه مطلب
درباره این سایت